این گونه افراد که صرفاً در جست و جوی کامیابی به تمایلات خود هستند نه تنها باعث بدبختی جامعه محسوب می گردند، بلکه با رفتار ناپسند خود، دیگران را نیز منحرف می نمایند و بنای سعادت یک جامعه را ویران می سازند و سرانجام موجبات سقوط و هلاک آن را فراهم می آورند.
در این بین قرآن کریم به این مطلب مهم اجتماعی تصریح فرموده و عواقب ناشی از وجود این افراد عیاش و شهوت پرست را خاطرنشان می سازد و چنین می گوید: «و اذا اردنا ان نهلک قریة امرنا مترفیها ففسقوا فیها فحق علیها القول فدمرناها تدمیراً» (الاسراء 16) اراده الهی بر هلاک مردم یک سرزمین موقعی است که شهوت پرستان به گناهکاری و اعمال منافی عفت و اخلاق دست بزنند و جامعه را به راه ناپاکی و لاابالی گری سوق دهند، در این زمان عذاب الهی آنان را فرا می گیرد.
با تمام اشاراتی که ائمه (ع) و حتی نص صریح قرآن به جلوگیری از شهوت و قوای جنسی نمود ولی باز در دنیای معاصر شاهد حوادث عجیب از این نفس سرکش می باشیم. در این بین شاید نقل ماجرایی خواندنی از مصطفی لطفی منظوطی در شرح حال دختر و پسر جوانی که خرمن زندگی و بهار عمر خود را با جرقه یک لحظه شهوت لجام گسیخته، سوزاندند خالی از لطف نباشد، مدرس بستان آباد این واقعه را این گونه نقل می کند که ما با حذف اضافات برای شما آورده ایم.
منفلوطی می نویسد: برای مسافرت مختصری قاهره را ترک گفتم و از رفیق محبوبم جدا شدم، ولی تا مدتی با هم مکاتبه داشتیم متأسفانه چندی گذشت و نامه ای از او به من نرسید و تا پایان مسافرتم ادامه داشت و مرا فوق العاده دچار ناراحتی و نگرانی نمود.
ادامه مطلب
پس از مراجعت برای دیدار دوستم به خانه اش رفتم همسایگان گفتند دیر زمانی است تغییر مکان داده و نمی دانیم کجا رفته بسیار کوشش کردم و او را پیدا نکردم و یقین کردم دوست خود را از دست داده ام قهراً اشک حسرت ریختم اتفاقاً در یکی از شب های تاریک آخر ماه به طرف منزلم می رفتم راه را گم کرده و ندانسته به محله دورافتاده و به کوچه های تنگ و وحشتناک رسیدم در آن میان از یک منزل ویران صدائی شنیدم و رفت و آمدهای اضطراب آمیزی احساس کردم و با خود گفتم؛ ای عجب که این شب های تاریک چه مقدار اسرار بینوایان را و محنت غمزدگان را در سینه خود پنهان کرده است.
و من از پیش با خدای خود عهد کرده بودم که هرگاه مصیبت زده ای را ببینم اگر قادر باشم یاریش کنم والا در غمش شریک باشم به همین جهت به قصد آن خانه قدم برداشتم به در کهنه ای رسیدم اول آهسته سپس محکم در زدم و در باز شد دختربچه ئی را دیدم حدود ده ساله و چراغ کم فروغی به دست دارد، لباس هائی بسیار مندرس در بر دارد، ولی جمال و زیبائیش در آن لباس مانند ماه تمام بود که در پشت ابرهای پاره پاره قرار گرفته.
همین که از وی سؤال کردم در منزل بیماری دارید، با کمال ناراحتی و اضطراب که نزدیک بود قلبش بایستد جواب داد ای مرد «پدرم را دریاب که به حالت جان کندن است» به تعقیب این جمله مرا راهنمائی کرد پشت سرش رفتم داخل اطاقی شدیم که یک در کوتاه بیشتر نداشت.
ولی چه غرفه وحشت زائی چه وضع رقت باری گوئی که از جهان زنده به عالم مردگان آمده ام. بالین بیمار رفته پهلویش نشستم گوئی پیکرش یک قفس استخوانی است که تنفس می کند و یانَی خشک است که هوا در آن عبور می نماید صدا می دهد دست بر پیشانیش گذاشتم چشم گشود به من مدتی نگاه کرد با صدای بسیار ضعیفی چنین گفت: «الحمدلله فقد وجدتُ صدیقی». خدا را شکر که رفیق خود را دریافتم.
از شنیدن این سخن، چنان منقلب شدم گوئی دلم از جا کنده شد فهمیدم که به گم شده ام رسیده ام ولی هرگز نمی خواستم او را در لحظه مرگ ملاقات نمایم نمی خواستم غصه های پنهانم با دیدن وضع دلخراش او تجدید شود دلم به اضطراب افتاد.
و از وی پرسیدم این چه حالت است که در تو می بینم به اشاره به من فهمانید که میل به نشستن دارد دستم را تکیه گاه قرار دادم. در بستر نشست و آرام آرام لب به سخن گشود تا قصه خود را شرح داد.
گفت ده سال تمام من و مادرم در خانه ای سکونت داشتیم همسایه مجاور ما مرد ثروتمندی بود، قصر مجلل وی دختر زیبایی را در بر داشت که نظیرش در هیچ یک از قصور شهر نبود چنان دلباخته او داشتم که صبر و قرارم از دست رفت تمام کوشش خود را به کار بردم و به هر وسیله متوسل شم نتیجه نگرفتم سرانجام وعده ازدواج به او دادم و با این امید با من طرح دوستی ریخت و محرمانه باب مراوده باز شد. در یکی از روزها به کام دل رسیدم و دل او را با آبرویش یک جا بردم و آنچه نباید بشود واقع شد.
خیلی زود فهمیدم که دختر شکار شده، فرزندی در شکم دارد متحیر شدم؛ آیا به وعده خود وفاکنم یا رشته محبتش را قطع نمایم و از وی جدا شوم شق دوم را انتخاب کردم و برای فرار از دختر منزل مسکونی را تغییر داده سال ها گذشت و از وی خبری نداشتم روزی نامه ای به من رسید و در این لحظه دست دراز کرد کاغذ کهنه زردرنگی را از زیر بالش بیرون آورد به من داد نامه را خواندم مطالب آن به این جمله آغاز شده بود:
نامه یک دختر یا شعله آتش
اگر به تو نامه می نویسم، نه برای این است که دوستی و مودت گذشته را تجدید نمایم زیرا پیمان مکارانه تو و مودت مانند مودت دروغ و خلاف حقیقت تو شایسته یادآوری نیست چه رسد که بر آن تأسف خورده و تمنای تجدیدش را نمایم، تو میدانی روزی که مرا ترک گفتی آتش سوزنده ای در دل، جنین جنبنده در شکم داشتم آتش تأسف بر گذشته ام بود و مایه ترس و رسوائی آینده ام تو کمترین اعتنائی به گذشته و آینده من ننمودی فرار کردی تا جنایتی را که خود به وجود آورده ای نبینی و اشک هائی را که تو جاری کرده ای پاک نکنی. آیا با این رفتار بیرحمانه و ضد انسانی می توانم تو را یک انسان شریف بخوانم هرگز نه تنها انسان شریف نیستی بلکه اصلاً انسان نیستی تو به تمایلات خویشتن علاقمند بودی در رهگذر خواهش های نفسانی خود به من برخورد کردی و مرا وسیله ارضاء تمنیّات خویشتن یافتی وگرنه هرگز به خانه من نمی آمدی.
بر من خیانت کردی زیرا وعده ازدواج دادی ولی پیمان شکستی فکر می کردی زنی که آلوده شده و در بی عفتی با فریب ناجوانمردان سقوط کرده لایق همسری نیست آیا گناهکاری من جز به دست تو شد، آیا سقوط من سببی جز جنایتکاری تو داشت؟
عفت مرا دزدیدی پس از آن، من خود را ذلیل و خوار حس می کردم و قلبم مالامال غصه و اندوه بود، برای یک دختر جوان مانند من زندگی چه لذتی دارد نه قادر است همسر قانونی یک جوان باشد و نه مادر پاکدامن یک کودک او پیوسته سرافکنده و شرمسار است اشک تأثر از او می بارد و از غصه صورت بر کف دست گذاشته برگذشته سیاه خود فکر می کند.
آسایش و راحتی را از من ربودی، آن چنان مضطر و بیچاره شدم که از آن خانه مجلل فرار کرده و از مهر پدر و مادر عزیز به دور افتاده و از زندگی مرفه و گوارایم چشم پوشیدم و به یک منزل دورافتاده که به دیر رهبانان مانند است خزیده ام تا باقی عمر غم انگیز خود را در آنجا بگذرانم.
پدر و مادرم را کشتی از دور خبر دارم هر دو در غیاب من جان سپرده و از دنیا رفته اند آن ها از غصه جدائی من دقّ کردند و از ناامیدی دیدار من مردند.
مرا کشتی زیرا آن سم تلخ که از جام تو نوشیدم اثر نهائی خود را در جسم و جانم گذارده است اینک در بستر مرگ قرارگرفته ام، روزهای آخر زندگی را می گذرانم. من اکنون به چوب خشکی مانندم که آتش در اعماق آن جا کرده باشد پیوسته می سوزد و قریباً متلاشی می شود. امیدوارم دعایم مستجاب شود خدایم مرا از این همه نکبت و تیره روزی برهاند.
با این همه جرائم گمان نمی کنم خداوند عادل تو را آزاد بگذارد و حق من مظلوم ستمدیده را نگیرد این نامه را که در آستانه مرگ قرار گرفته ام و از تیره بختی های خود در حال وداع هستم برای تجدید عهد مودت ننوشتم زیرا تو پست تر از آنی که با تو از پیمان مودت صحبت کنم و نه لحظات مرگ به من این اجازه را می دهد. این نامه را از آن جهت نوشتم که تو نزد من امانتی داری و آن دختربچه بی گناه است اگر در دل بی رحمت عاطفه پدری وجود دارد بیا این بچه بی سرپرست را از من بگیر بلکه بدبختی هائی که دامن گیر مادر ستمدیده او شده است دامنگیر وی نشود.
هنوز از خواندن نامه فارغ نشده بودم که به او نگاه کردم دیدم اشک فراوان به صورت دارد پرسیدم بعد چه شد گفت وقتی این نامه را خواندم تمام بدنم بلرزید با سرعت به منزلی که نشانی داده بود شتافتم و آن همین منزل است وارد این بالاخانه شدم دیدم روی همین تخت یک بدن بی حرکت افتاده دختربچه اش پهلوی ان بدن نشسته و با وضع تلخ و ناراحت کننده ای گریه می کند بی اختیار از وحشت آن منظره هولناک فریاد زدم و بیهوش افتادم گوئی در آن موقع جرائم غیرانسانی من به صورت درندگان در نظرم مجسم شده بودند و مرا متلاشی می کردند وقتی به خود آمدم با خدا عهد کردم که از این بالاخانه که اسمش را «غرفة الاحزان» گذارده ام خارج نشوم و به جرم ستم هائی که به آن دختر مظلوم نموده ام همانند او زندگی کنم و مانند او بمیرم.
اینک موقع مرگم فرا رسیده و در خود احساس رضایت خاطر می کنم زیرا از ندای باطنی قلبم چنین احساس می کنم خداوند جرائم مرا که ناشی از بی رحمی و قساوت قلبم بوده آمرزیده است سخن که به اینجا رسید زبانش بند آمد و نتوانست خود را نگاهدارد به بستر افتاد آخرین کلامی که در نهایت ضعف به من گفت این بود «اِبتَنی یا صَدیقی» دوست عزیزم دخترم را به تو می سپارم در آغوشم جان داد ساعتی در کنارش اشک ریختم و آنچه وظیفه یک دوست بود درباره اش انجام دادم نامه هائی برای دوستانش نوشتم همه در تشییع جنازه اش حاضر شده و شرکت نمودند و باید از آن صحنه غم فزا (روز حزن) تعبیر نمایم هرگز صدای ضعیف او را در آخرین لحظه زندگی فراموش نمی کنم که می گفت: «ابتنی یا صدیقی»!
درآخر:یه روز از خود پرسیدیم درایران ما چندین دختر فریب وعده های پسران هوسباز را میخورند؟؟؟؟؟؟؟