برای یادگیری هیچ وقت دیر نیست

ثبت و انعکاس تجربیات معلمان

برای یادگیری هیچ وقت دیر نیست

ثبت و انعکاس تجربیات معلمان

داستانک ((با اجازه پدر و مادرم نخیر))

 

دختر سر سفره عقد نشسته بود و به آینه سفره خیره شده بود. در آینه تصویر مردی نقش بسته بود که قرار بود همه زندگی را با هم تقسیم کنند. دختر به چهره مرد خیره شد. در دانشگاه با او آشنا شده بود. اول، پسر به او ابراز علاقه کرده بود. دختر نیز پس از مدتی به علاقه او پاسخ داده بود. بعد از مدتی تصمیم به ازدواج گرفتند.

وقتی خانواده دختر با این وصلت مخالفت کردند، بین او و پسر دعوای سختی در گرفت. پسر بر سرش فریاد زده بود و گفته بود لیاقت دوست داشتن را ندارد. گفته بود حیف زمانی را که صرف دوست داشتن او کرده است. گفته بود دنبال فرد دیگری می رود و او را رها می کند. گفته بود علاقه آنها از اول هم اشتباه بوده است.

دختر قبل از دعوا با پسر، از خانواده اش دلیل مخالفتشان را پرسیده بود. خانواده اش به سیگاری بودن پسر، عصبانیت گاه‌ و بی‌گاهش، اخراج از دانشگاه، بیکاری و سربازی نرفتن او اشاره کرده بودند و از دختر خواسته بودند تا با چشم های باز انتخاب کند. دختر دلایل را کافی دانسته بود و مخالفت خانواده اش را با پسر مطرح کرده بود. پسر هم بدون اینکه سعی کند خانواده دختر را متقاعد کند و تغییری در زندگی خود به وجود آورد، دختر را رنجانده و او را به بی لیاقت بودن متهم کرده بود.

دو ماه از آن ماجرا گذشته بود که پسر دوباره سر و کله اش پیدا شد. از دختر عذرخواهی کرد و قول داد عوض شود. دفترچه خدمت را به او نشان داده و قول داده بود اگر جواب مثبت بشنود، به سربازی برود. گفته بود با پدرش در مغازه مشغول به کار شده و در حال یاد گرفتن فوت و فن کار است. گفته بود پیش مشاور رفته و دارد روی عصبانیتش و نحوه کنترل آن کار می کند. گفته بود و قول داده بود و دختر را متقاعد کرده بود همانی بشود که او می خواهد.

دختر هم نرم شده بود و این بار مقابل خانواده اش ایستاده بود. گفته بود به پسر علاقه دارد و به هیچ وجه نمی تواند او را از خود براند. اعلام کرده بود می خواهد با او زندگی کند، حرف های پسر و قول های او را به خانواده اش منتقل کرده بود و گفته بود او را عوض خواهد کرد و آدمی دیگر از او خواهد ساخت به شرط اینکه بگذارند با او ازدواج کند. از خانواده‌اش خواسته بود مانع خوشبختی اش نشوند و بگذارند خودش به عنوان یک انسان عاقل و بالغ همسر آینده اش را انتخاب کند.

دختر به حرف های خانواده اش مبنی بر اینکه احتمال تغییر بعضی از آدم ها کم است گوش نداده بود. خانواده اش از او خواسته بودند گول حرف های پسر را نخورد، چراکه هیچ تضمینی مبنی بر عملی کردن قول هایی که داده است وجود ندارد. اما هیچ‌کدام از این حرف ها به گوش دختر فرو نرفته بود و پایش را در یک کفش کرده بود که فقط همان فرد را می خواهد.

وقتی پاسخ مثبت خود را به پسر اعلام کرد، پسر دوباره قول هایش را تکرار کرد و دختر برای امتحان، از او خواسته بود تا قبل از عقدشان، سیگار را ترک کند و دفترچه خدمت را پر کند. پسر هم قبول کرده بود.

دختر نگاهش را از آینه گرفت. عاقد مشغول خواندن خطبه بود. خواهرش جمله ی «عروس رفته گل بیاره» را گفته بود. دختر بین همه بوهای خوب، بوی سیگار پسر را حس می کرد و در آن لحظه به حرف های خانواده اش که خیلی چیزها را نمی توان در یک انسان عوض کرد، فکر می کرد. خواهرش با صدای بلند گفت: «عروس رفته گلاب بیاره». دختر به قرآن نگاه کرد. تصمیمش را گرفته بود.

هنوز بوی سیگار می آمد. به آینه نگاه کرد. پسر به او چشم دوخته بود. صدای عاقد که برای بار سوم خطبه را می خواند به گوش می رسید. همه ساکت شده بودند و منتظر «بله»ی دختر بودند. دختر با صدای بلند اعلام کرد: « با اجازه ی پدر و مادرم، نخیر».

سمانه استاد