برای یادگیری هیچ وقت دیر نیست

ثبت و انعکاس تجربیات معلمان

برای یادگیری هیچ وقت دیر نیست

ثبت و انعکاس تجربیات معلمان

فقط بخون


33daef61ea87 اگه تو هم دلت گرفته بیا(از دستش ندید!)+عکس

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور

کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای

لرزان گفت : بله خانم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم

دخترک خیره شد و داد زد : ((چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو

سیاه و پاره نکن ؟ ها؟فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی

بی انظباطش باهاش صحبت کنم ))

دخترک چانه لرزانش را جمع کرد …بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :

خانوم …مادم مریضه … اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن … اونوقت

میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد …اونوقت میشه

برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه … اونوقت …

اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم

رو پاک نکنم و توش بنویسم …

اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم …

معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا …

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد ...

یه روز یه ترکه...

یه روز یه ترکه میره سبزی فروشی تا کاهو بخره
عوض اینکه کاهوهای خوب را سوا کند ، همه ی کاهو های نامرغوب را سوا میکنه و میخره
ازش می پرسند چرا اینکار را کردی میگه : صاحب سبزی فروشی پیرمرد فقیری هست
مردم همه ی کاهوهای خوب را میبرند و این کاهوها روی دست او میمانند و من بخاطر اینکه کمکی به او بکنم اینها را میخرم
اینها را هم میشود خورد

این ترکه کسی نبود جز عارف بزرگ آقا سید علی قاضی تبریزی ره

...........................

یه روز یه ترکـــه میره جبهه
بعد از یه مدت فرمانده میشه
یه روز بهش می گن داداشت شهید شده افتاده سمت عراقی ها اجازه بده بریم بیاریمش
جواب میده کدوم داداشم؟
اینجا همه داداش من هستن
اون ترکـــه تا زنده بود جنگید و به داداش های شهیدش ملحق شد

اون ترکـــه کسی نبود جز مهدی باکری

..........................

یه ترکه خواست کتاب بنویسه
برای تالیف آن کتاب حدود چهل سال تحقیق و مطالعه کرد و بیش از ده هزار کتاب را تمام خواند و به حدود صد هزار کتاب، مراجعه مکرر داشت
او برای یافتن منابع و کاوش در کتاب خانه های هند، ترکیه، ایران، عراق و ...، سفرهای متعدد انجام داد و بالاخره یک کتاب یازده جلدی نوشت

این ترکه کسی نبود جز علامه امینی و آن کتاب نیز همان الغدیر بود

.........................

یه روز یه ترکه داشته ذکر میگفته
در وسط ذکر هنوز تمام نشده بود که یک حوری بهشتی با جامی در دست از سمت راست او می آید و جام شراب بهشتی را تعارف میکند
اما چون ذکر هنوز تمام نشده بود ترکه به حوری اعتنا نمیکنه
حوری از سمت چپ میآید ولی بازهم ترکه اعتنا نمیکنه و حواسش را جمع ذکر حقتعالی میکند
تا اینکه حوری از نظر ناپدید میشه و ترکه بالاخره ذکر خدا را همانگونه که استادش گفته بود کامل میکنه

این ترکه کسی نبود جز علامه طباطبایی

اینچنین می توان از نماینده مصیبت دیده دلجویی کرد+تصویر

در حالی که نماینده ورزقان در صحن علنی مجلس به خاطر از دست دادن همسر و فرزندانش در حال گریه بود، نماینده اهر از او دلجویی می‌کرد. در چهل و ششمین صحن علنی مجلس(چهارشنبه‌ ۱۵‌آذرماه) حرکت جالبی اتفاق افتاد که نوع‌دوستی نمایندگان ملت را به نمایش گذاشت. در این اقدام الله‌وردی دهقانی نماینده ورزقان و [...]

در حالی که نماینده ورزقان در صحن علنی مجلس به خاطر از دست دادن همسر و فرزندانش در حال گریه بود، نماینده اهر از او دلجویی می‌کرد.

در چهل و ششمین صحن علنی مجلس(چهارشنبه‌ ۱۵‌آذرماه) حرکت جالبی اتفاق افتاد که نوع‌دوستی نمایندگان ملت را به نمایش گذاشت.

در این اقدام الله‌وردی دهقانی نماینده ورزقان و خاروانا که به تازگی پس از حادثه از دست دادن همسر، دختر و پسرش به مجلس برگشته است،‌در حال گریه بود و عباس فلاحی نماینده اهر و هریس از او دلجویی می‌کرد و این اقدام می‌تواند آلامی بر درد پر درد نماینده جوان ورزقان باشد.

ناگفته نماند در چندی پیش در تاریخ ۲۱ مرداد ماه سال جاری زلزله‌ای به قدرت ۶٫۴ ریشتر شهرستا‌های اهر،‌هریس و ورزقان را لرزاند که از آن پس الله‌وردی دهقانی پیگیر مشکلات مردم زلزله‌زده بود.

خدایا

خدایـــــــــــــــــــــا
مدعیان رفاقت هر کدام تا نقطه‌ای همراهند.
عده ای تا مرز منفعت
عده‌ای تا مرز مال
عده‌ای تا مرز جان
عده‌ای تا مرز آبرو
و همگان تا مرز این جهان
تنها تویی که همواره می مانی، بمان . . .
 

تو کدامین انتخاب کردی؟؟؟

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »

آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید

عشق را بیاموزیم

زمانی که من بچه بودم،مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یکشب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم ببینم 
آیا او هم متوجه سوختگی بیسکویتها شده است! 

در آن وقت، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم  دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا میکردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویتهای سوخته می مالید و لقمه لقمه آنها را می خورد.
یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم،شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت ها از پدرم عذرخواهی می کرد
و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویتهای خیلی برشته هستم. 
همان شب، کمی بعد که رفتم بابام را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویتهاش سوخته باشد؟ 
او مرا در آغوش کشید وگفت:مامان تو امروز روز سختی را در
سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی کشد! 
زندگی مملو از چیزهای ناقص... و انسان هایی است که پر از کم و کاستی هستند .
خود من در بعضی موارد، بهترین نیستم، مثلاً مانند خیلی از مردم، روزهای تولد و سالگردها را فراموش میکنم. 
اما در طول این سالها فهمیده ام که یکی از مهمترین راه حل ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار: 
درک و پذیرش عیب های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد، و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسان ها رابطه ای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نخواهد شد. 
این موضوع را می توان به هر رابطه ای تعمیم داد. در واقع، تفاهم، اساس هر روابطی است،هر رابطه ای با همسر یا والدین، فرزند یا برادر،خواهر یا دوستی!
کلید دستیابی به شادی خود را در جیب کسی دیگر نگذارید  آن را پیش خودتان نگهدارید.
بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید، و آری، حتی از نوع سوخته که حتماً خیلی خوب خواهد بود.!.!.!.!
 

کاش همه می دانستند زندگی شادی نیست 
 شاد کردن است
زندگی قهقهه نیست 
 لبخند است 
منبع:دل نوشته های یه دلشکسته

یاد آن روزگاران بخیر

خاطرات کودکی زیباترند
                                    
یادگاران کهن مانا ترند
درس‌های سال اول ساده بود
                                     آب را بابا به سارا داده بود 

درس پند آموز روباه وکلاغ
                                  روبه مکارو دزد دشت وباغ
 روز مهمانی کوکب خانم است
                               سفره پر از بوی نان گندم است 

کاکلی گنجشککی با هوش بود
                                      فیل نادانی برایش موش بود

با وجود سوز وسرمای شدید
                                 ریز علی پیراهن از تن میدرید

تا درون نیمکت جا میشدیم
                                ما پرازتصمیم کبری میشدیم

پاک کن هایی زپاکی داشتیم
                                 یک تراش سرخ لاکی داشتیم
 کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
                                    دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستان ما از آه بود
                               برگ دفترها به رنگ کاه بود
مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
                          خش خش جاروی   با پا روی برگ
همکلاسی‌های من یادم کنید
                             بازهم در کوچه فریادم کنید

همکلاسی‌های درد و رنج و کار
                            بچه‌های جامه‌های وصله‌دار
بچه‌های دکه خوراک سرد
                              کودکان کوچه اما مرد مرد
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
                          جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش می‌شد باز کوچک می‌شدیم
                        لا اقل یک روز کودک می‌شدیم

یاد آن آموزگار ساده پوش
                          یاد آن گچ‌ها که بودش روی دوش
ای معلم یاد و هم نامت بخیر
                                  یاد درس آب و بابایت بخیر

زندگی

پرسیدم ...
چطور ، بهتر زندگی کنم ؟  
با کمی مکث جواب داد :
گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،
با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،
و بدون ترس برای آینده آماده شو .
ایمان را نگهدار و  ترس را به گوشه ای انداز  .
شک هایت را باور نکن ،
وهیچگاه به باورهایت شک نکن .
زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی .


http://blog.ramim.ir/wp-content/2009/04/themostbeautifulinthewoyl3.jpg


پرسیدم ، 

آخر .... ،
و او بدون اینکه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :
مهم این نیست که قشنگ باشی ... ،
قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .
کوچک باش و عاشق ... که عشق ، خود میداند آئین بزرگ کردنت را ..
بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .
موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن .. 


http://www.pic.iran-forum.ir/images/8q2vj1pez0hzl164k18i.jpg


داشتم به سخنانش فکر میکردم که نفسی تازه کرد وادامه داد ... :
هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی کردن و امرار معاش در صحرا میچراید ،
آهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،
شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، که میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا  گرسنه نماند .
مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو ... ،
مهم اینست که با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی ..

http://thelastsong.persiangig.com/toloo.jpg


به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ،
که چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من اضافه کرد :
زلال باش ... ،‌      زلال باش .... ،
فرقی نمیکند که گودال کوچک آبی باشی ، یا دریای بیکران ،
زلال که باشی ، آسمان در توست .


http://beshnoazney.loxblog.com/upload/beshnoazney/image/506141_G9z30FvL.jpg