برای یادگیری هیچ وقت دیر نیست

ثبت و انعکاس تجربیات معلمان

برای یادگیری هیچ وقت دیر نیست

ثبت و انعکاس تجربیات معلمان

دلنوشته شماره ۸ همکار ((س-ت))

کلاس پنجم ابتدائی بودم ۲ ماه از سالتحصیلی گذشته بود و هنوز کادر خدماتی به مدرسه ما نداده بودند بنابر این هر روز به نوبت بچه ها نظافت میکردند در این مدت چند بار هم نوبت من شده بود و من مدرسه را نظافت کرده بودم ؛تا اینکه یک روز وقتی به خانه رفتم و مادر و پدرم لباسهای مرا دیدند علت را پرسیدند پدرم گفت خودش با مسئولین آموزش و پرورش حرف میزند و به من گفت که دیگر هیچ وقت حق نداری به نظافت .........ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

دلنوشته شماره ۱۱(از آقای ن-ق)

در کلاس دوم ابتدائی درس میخوندم که در آن زمان آنهای که شلوغی میکردند ........ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

تو کدامین انتخاب کردی؟؟؟

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »

آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید

دلنوشته همکار (غ) شماره ۷

انسانها در طول زندگی خود خاطرات تلخ و شیرین زیاد دارند ولی خوب که فکر میکنم خاطرات تلخ دوران تحصیل به گونه ای بعدا در ذهن جای خود را به خاطرات شیرین میدهند . در دوران تحصیلی راهنمائی بودم که قرار شد برای اولین بار از طرف مدرسه به طور دسته جمعی ما را به اردو ببرند ما هم ثبت نام کردیم و به همراه دوستان صمیمی .......ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

خاطره همکار (م-ف)

من در دوران ابتدائی یک خاطره تلخ دارم که همیشه ذهن منو به خود مشغول کرده است .البته خیلی سعی میکنم که آنرا فراموش کنم ولی اصلا نمیتوانم......ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

عشق را بیاموزیم

زمانی که من بچه بودم،مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یکشب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم ببینم 
آیا او هم متوجه سوختگی بیسکویتها شده است! 

در آن وقت، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم  دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا میکردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویتهای سوخته می مالید و لقمه لقمه آنها را می خورد.
یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم،شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت ها از پدرم عذرخواهی می کرد
و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویتهای خیلی برشته هستم. 
همان شب، کمی بعد که رفتم بابام را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویتهاش سوخته باشد؟ 
او مرا در آغوش کشید وگفت:مامان تو امروز روز سختی را در
سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی کشد! 
زندگی مملو از چیزهای ناقص... و انسان هایی است که پر از کم و کاستی هستند .
خود من در بعضی موارد، بهترین نیستم، مثلاً مانند خیلی از مردم، روزهای تولد و سالگردها را فراموش میکنم. 
اما در طول این سالها فهمیده ام که یکی از مهمترین راه حل ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار: 
درک و پذیرش عیب های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد، و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسان ها رابطه ای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نخواهد شد. 
این موضوع را می توان به هر رابطه ای تعمیم داد. در واقع، تفاهم، اساس هر روابطی است،هر رابطه ای با همسر یا والدین، فرزند یا برادر،خواهر یا دوستی!
کلید دستیابی به شادی خود را در جیب کسی دیگر نگذارید  آن را پیش خودتان نگهدارید.
بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید، و آری، حتی از نوع سوخته که حتماً خیلی خوب خواهد بود.!.!.!.!
 

کاش همه می دانستند زندگی شادی نیست 
 شاد کردن است
زندگی قهقهه نیست 
 لبخند است 
منبع:دل نوشته های یه دلشکسته

سقراط

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود .
علت ناراحتی اش را پرسید . شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم . سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت .
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم .
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟ مرد با تعجب گفت :
خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است .
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده
و از درد به خود می پیچد
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم .
آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود .
سقراط پرسید :
به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی ؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت
.
و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم .
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی .
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است ، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود ؟
بیماری فکری و روان نامش غفلت است.
و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد .
و به او طبیب روح و داروی جان رساند .
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده .
" بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است .

یاد آن روزگاران بخیر

خاطرات کودکی زیباترند
                                    
یادگاران کهن مانا ترند
درس‌های سال اول ساده بود
                                     آب را بابا به سارا داده بود 

درس پند آموز روباه وکلاغ
                                  روبه مکارو دزد دشت وباغ
 روز مهمانی کوکب خانم است
                               سفره پر از بوی نان گندم است 

کاکلی گنجشککی با هوش بود
                                      فیل نادانی برایش موش بود

با وجود سوز وسرمای شدید
                                 ریز علی پیراهن از تن میدرید

تا درون نیمکت جا میشدیم
                                ما پرازتصمیم کبری میشدیم

پاک کن هایی زپاکی داشتیم
                                 یک تراش سرخ لاکی داشتیم
 کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
                                    دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستان ما از آه بود
                               برگ دفترها به رنگ کاه بود
مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
                          خش خش جاروی   با پا روی برگ
همکلاسی‌های من یادم کنید
                             بازهم در کوچه فریادم کنید

همکلاسی‌های درد و رنج و کار
                            بچه‌های جامه‌های وصله‌دار
بچه‌های دکه خوراک سرد
                              کودکان کوچه اما مرد مرد
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
                          جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش می‌شد باز کوچک می‌شدیم
                        لا اقل یک روز کودک می‌شدیم

یاد آن آموزگار ساده پوش
                          یاد آن گچ‌ها که بودش روی دوش
ای معلم یاد و هم نامت بخیر
                                  یاد درس آب و بابایت بخیر

دل نوشته همکار (ر-ن) شماره ۵

هر کسی از دوران تحصیل خود خاطرات شیرین و تلخ دارد اما من نمیدانم نام این خاطره را تلخ بنامم یا شیرین بهتر است نامش این باشد ((یک جفت جورابی که جان مرا از کتک نجات داد))در ادامه مطلب  

بهار-بیست دات کام   تصاویر زیبا سازی وبلاگ    www.bahar22.comبهار-بیست دات کام   تصاویر زیبا سازی وبلاگ    www.bahar22.comبهار-بیست دات کام   تصاویر زیبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com

ادامه مطلب ...