برای یادگیری هیچ وقت دیر نیست

ثبت و انعکاس تجربیات معلمان

برای یادگیری هیچ وقت دیر نیست

ثبت و انعکاس تجربیات معلمان

خدا و گنجشک

گنجشک کنج آشیانه اش نشسته بود.
خدا گفت: چیزی بگو !

گنجشک گفت: خسته ام.
خدا گفت: از چه ؟

گنجشک گفت: تنهایی، بی همدمی. کسی تا به خاطرش بپری، بخوانی، او را داشته باشی.

خدا گفت: مگر مرا نداری ؟
گنجشک گفت: گاهی چنان دور می شوی که بال های کوچکم به تو نمی رسند .

خدا گفت: آیا هرگز به ملکوتم نیامدی ؟

گنجشک سکوت کرد. بغض به دیواره های نازک گلویش فشار آورده بود.

خدا گفت: آیا همیشه در قلبت نبوده ام ؟! چنان از غیر پُرش کردی که جایی برایم نمانده.
چنان کوچک که دیگر توان پذیرشم را نداری . هرگز تنهایت گذاشتم ؟
گنجشک سر به زیر انداخت . دانه های اشک ، چشم های کوچکش را پر کرده بود.
خداگفت : اما در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا!


http://afsoonedonya.persiangig.com/image/gonjeshk.jpg 

منبع:دل آسمونی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد